کو؟ کجا شد آن عزیزِ رفتۀ همسوی من
آشنای لحظههای عمر و خوی و بوی من
شهر من باریدگر ویرانهای ویرانه شد
مولوی باریدگر کوچیده است از کوی من (محمدصالح خلیق)
در جستوجوی گمشده
نخستین بار عکس او را در پهلوی علامه شهید سیداسماعیل بلخی دیدم. جوانی کوتاهِ میانه، با موهای بلند و عینک تهاستکانی، در پهلوی علامه ایستاده بود؛ مراسم نوروز و میله گل سرخ مزار شاه اولیا در سال 1344 بود. علامه بلخی بیانیه خود را میخواند و او با چندتن دیگر در اطراف علامه دیده میشدند. آن سالها من در کوچهها و گذرگاههای علامه سیداسماعیل بلخی گشت و گذار میکردم؛ عشق علامه بلخی و یارانش مرا سخت ویران کرده بود. تحقیق و تألیف کتاب «ستاره شب دیجور» را روی دست داشتم. هرکسی را که با بلخی در تماس بود و یا در پهلوی او عکس داشت، باید پیدا میکردم؛ مقاله یا خاطرهای همراه بودنش با بلخی را میگرفتم.
جستوجوهایم را برای شناسایی صاحب عکس ادامه دادم. از آنجا که عاقبت جوینده یابنده بود، سرانجام به این معلومات رسیدم که او محمدعمر فرزاد نام دارد و در شهر مزارشریف است. اما من کجا و مزارشریف کجا؟ شهر کودکیهایم، حالا شده بود شهر رؤیاهایم.
از دیوار ریاست عبور نتوان کرد!
سالهای زیادی گذشت؛ مجاهدین پیروزمندانه وارد کشور شدند، چندین سال در کش و قوس تقسیم قدرت و جنگهای مابین خود غرق بودند؛ طالبان آمدند و بر شهر مزارشریف رنگ خون پاشیدند و رفتند. بهار سال 81 خورشیدی در عضویت کمیسیون برگزاری انتخابات لویهجرگه اضطراری به مزارشریف رفتم. مزارشریف، دیگر آن شهری نبود که من در کودکیهایم دیده بودم. در طول و عرض خود گسترش بسیار یافته بود.
سراغ استاد فرزاد را از سید رضا محمدی و اسماعیل اکبر گرفتم، گفتند فرزاد صاحب رئیس مطبعه دولتی بلخ است. میتوانی به ادارهاش بروی و ببینی. پس کسی که سالها برای دیدنش لحظهشماری میکردم، یک رئیس است. جرئتم گرفته شد. کمرویی و کمجرئتی مانعم شد. این را در زندگی بارها تجربه کردهام که اگر دوستی، به مقام و جاه رسیده، ناخواسته رابطهام با او سرد شده است. احساس کردهام بین ما دیواری افتاده؛ دیواری که معمولاً بین طبقه حاکم و مردم رعیت برقرار است.
سید رضا محمدی به یک اعتبار بچه مشهد بود و سالها در خیابانهای این شهر با هم هوای شعر و داستان تنفس کرده بودیم. حالا او در مزارشریف، در پی یک عشق افسانهای، داماد میشد؛ در هوتل برات و در مراسم دامادی سید رضا محمدی، برای اولینبار چشمم به جمال استاد محمدعمر فرزاد روشن شد. به هم معرفی شدیم و چند جملهای هم بین ما رد و بدل شد.
اوسانه سیسانه در شب پاییزی
سال1388 خورشیدی، در برگشت از سفر بلخاب چند روزی در مزارشریف ماندم. در یکی از شبهای پاییزی در محفل جشنواره اوسانه سیسانه دعوت شدم. محفل، مسابقهی داستانی بود که از سوی خانه داستان بلخ و با حمایت داستان نویس معروف کشور زلمی باباکوهی در فضای چمن باز هوتل کفایت برگزار شده بود. استاد فرزاد در محفل حضور داشت و فرهنگیان و داستاننویسان و شاعران جوان بلخ مانند ستارههایی در اطراف خورشید او میچرخیدند و از او نور و گرما میگرفتند. دوستان فرهنگی این غریب را نیز احترام کردند و به عنوان مهمان ویژه نام بردند و در برنامه سخنرانی گرفتند.
با استاد فرزاد ساعتی سر یک میز نشستیم و نان خوردیم اما بازهم آن دیوار از بین ما برداشته نشد. یکی از عادتهای نیک اخلاقی و انسانی استاد آن بود که کم و در حد نیاز سخن میگفت و این برخلاف فرهنگ عمومی در میان فرهنگیان است؛ وراجی و پرحرفی و گزافهگویی حالا در همهجا و همهکس هنجار پسندیده شده است. من نیز چنین عادتی داشته و دارم؛ کمحرف، خونسرد و دیرجوش هستم. این بود که دیدارم با استاد در آن شب، در صحبتهای کوتاه معمولی و احوال پرسی و خداحافظی خلاصه شد. هرچند بعد از ختم محفل، از بابت اینکه نتوانسته بودم با استاد بیشتر آشنا شوم و از حضورش استفاده کنم، خودم را ملامت کردم؛ اما کار از کار گذشته بود.
دیوار ریاست فروریخت
در آخرین روزهای سال 1388 خورشیدی به مزارشریف آمدم و مسؤلیت هفتهنامه عصرنو را به دوشم گذاشتند.
ساعت چهار یکی از روزهای ماه حمل 1389 بود. پشت پنجره اتاق دفتر عصرنو نشسته بودم و گلهای باغچه حویلی را تماشا میکردم؛ ناگهان سیمای بزرگان فرهنگی مزارشریف در قاب چشمانم نشستند؛ پیر مردی با وقار و آرام با چپنی در شانه و لباس سفید؛ این همان استاد محمدعمر فرزاد بود. از پی او استاد محمدصالح خلیق، رئیس اطلاعات و فرهنگ بلخ و استاد سید فضل الله قدسی شاعر معروف آمدند. به دیدن این حقیر آمده بودند.
استاد فرزاد، آرام، کمسخن و دایم در اندیشه بود؛ اندیشه دور و درازی که بر زبان نمیآمد. آن زمان نمیدانستم که او در سکوتهای طولانیمدت خود به چه میاندیشد؛ بعدها که آشنایی ما عمیقتر شد، به راز سکوتها و اندیشههای ژرف او پی بردم. سکوتها و اندیشههایش بخشی از وجود و ماهیت ناپیدایی او بود. استاد فرزاد، رازخانهای داشت که دروازه آن قفل بود؛ آن را تنها برای دوستان نزدیکش میگشود.
از آن زمان من دیگر مقیم مزارشریف شدم و همشهری استاد فرزاد. کمکم به این نتیجه رسیدم که استاد فرزاد رئیس به معنای که در افغانستان رایج است نیست؛ دفتر او، خانه فرهنگیان، شاعران، نویسندگان، راهگم کردگان، بیکاران و مسافرانی چون من بود.
دفتر استاد، کانون فرهنگ و هنر
روزی، دل به دریا زدم و به دفتر استاد فرزاد رفتم. اتاق کوچکی در کنار کتابخانه عامه مولانا خسته؛ “اتاقی که در و دیوارش شاهد شکفتن سه نسل ادبیات در بلخ بوده است. بیشتر شاعران و نویسندگان جوان در سه نسل گذشته، الفبای ادبیات و نویسندگی را در این اتاق کوچک از او آموختهاند.” مرا به آغوش گرفت و خوشآمد گفت. چند نفر دیگر، پیر و جوان در اتاق نشسته بودند و استاد گرم صحبت بود. نمیدانستم با استاد فرزاد چگونه روبهرو شوم و چه بگویم و چه بشنوم؛ اما راحت شدم. صحبتها گرم بود و لازم نبود من سخنی بگویم. من هم شدم شنونده سخنان استاد فرزاد.
استاد میگفت: «مولانا یک انسان معمولی که نیست، باید سالها زحمت بکشیم تا قسمتی از شخصیت و اندیشههای او را درک کنیم. بهترین منبع برای شناخت مولانا اشعار و آثار خود او میباشد. خود باید از خود سخن بگوید. چنانکه مولانا میگوید برای شناخت هستی، باید خود هستی سخن بگوید.»
بعد این چند بیت مثنوی را با صدای جذاب و گیرا خوانده بود:
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پردهها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی از آن
پرده دیگر برو بستی بدان
آفت ادراک آن قالست و حال
خون به خون شستن محالست و محال
نگاهی به اتاق کار استاد انداختم. اتاق کوچک، در یک ساختمان یکطبقهی قدیمی که فرسودگی از در و دیوارش میریخت و مراجعه کننده معمولی را دلگیر و مأیوس میکرد؛ چند کوچ کهنه و از رده خارج یکطرف اتاق و میز کار استاد فرزاد در جانب دیگر. میز کوچکی هم در وسط. روی این کوچهاچهار پنج نفر به زحمت جای میشدند. اگر استاد دیدار کننده زیاد میداشت، تعدادی باید در حویلی منتظر میماندند تا گروه اول بیرون بیایند.
استاد خود پشت میز کوچکی در کنار پنجره نشسته بود. روی میزش، تعدادی کتاب و چند نشریه خرد و کلان منتظر چشمان استاد بودند. “هفتهنامه عصرنو” نیز دم دست استاد بود که یا خوانده بود و یا میخواست بخواند. یک قفسه کتاب هم به دیوار تکیه داده بود. کتابهایش بیشتر ادبی و عرفانی بود؛ اما چیزی که برایم جالب بود دو عکسی بود که در پهلوی کتابها جای گرفته بودند. مولاناجلال الدین محمد بلخی و علامه سیداسماعیل بلخی. در همان لحظه احساس کردم که استاد فرزاد را شناختهام؛ از گذشتههای دور با او آشنا بودهام؛ حالا میدانستم او در کدام عالم سیر میکند، ذوق و شوقش چیست. اندیشههایش کدام است و سخنش درباره عالم و آدم چیست. و ناگهان به این نتیجه رسیدم که با استاد مشترکات بسیاری دارم. معمای من درباره استاد فرزاد حل شده بود و ترس من هم دیگر ریخته بود. آدم از تاریکی میترسد و حالا از نظر من نوری بر اندیشهها و عواطف استاد تافته بود.
رازهایی پشت پرده عالم
در پشت پرده حوادث این عالم، رازها و اسراری نهفته و معانی پنهان است که از ظاهر آن نمیتوان دریافت. برخی حوادث در ظاهر بیمعنی و تصادفی به نظر میرسد؛ اما درواقع هیچ پدیدهای در این عالم بیمعنی نیست و از روی تصادف صورت نمیبندد. علاقه مشترکم را با استاد فرزاد حمل بر تصادف و بیمعنایی نمیتوانستم. صورتگر عالم، آگاهانه و با قصد برای ما دو نفر علاقه و احساس مشترک صورت بسته بود. من هم در دیوار خانه خود عکس این دو مرد بزرگ بلخ را آویخته بودم. سالهای زیادی از عمرم را با آثار و اندیشههای آن دو سپری کرده بودم. حاصل کارم نوشتن کتابهای ستاره شب دیجور و کارنامه سیاسی و فرهنگی بلخی برای علامه بلخی و شش جلد «نردبان آفتاب» و «تأثیر قرآن بر محتوا و ساختار مثنوی معنوی» برای مولانا و تعدادی مقاله برای هردو شده بود. حالا من و استاد فرزاد آینههای رو در رو بودیم.
عشق مشترک ما به مولانا و علامه بلخی
استاد فرزاد در همه زمینهها معلومات وسیع داشت؛ از فرهنگ، تاریخ، ادبیات، فلکلور، مردم شناسی، دین، عرفان و افغانستانشناسی. اما علاقهاش به عرفان بیش از دیگر موضوعات بود. در میان عرفا برای دوستداشتن مولانا را انتخاب کرده بود. اشعار بسیاری از مثنوی و دیوان شمس در سینه داشت که گاهی آنها را زمزمه میکرد، در شرح و تفسیر مثنوی زیاد کوشیده بود و شاگردانی نیز داشت. چند بار استاد ذاکر منقبتخوان روضه شریف را در اتاق کوچک استاد دیدم. استاد خود گفتند که آقای ذاکر شعرهای مثنوی را میخواند و من راهنماییاش میکنم. به گفتهی استاد این کار را برای میرفخرالدین آقا، منقبتخوان معروف کابل و مزارشریف نیز میکرده است.
استاد فرزاد گفت: «احمدظاهر آمد و در همانجای شما نشست. با هم درباره شعر و موسیقی صحبت کردیم و من غزل معروف مولانا را (من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو) نوشته برایش دادم. بسیار خوشحال شد و گفت: این خودش موسیقی و رقص است. پس از آن احمد ظاهر با غزلهای مولانا آشنا شد و زیاد از آنها استفاده میکرد. چند بار به من گفت: شما مرا با یک گنج آشنا کردید.»
استاد فرزاد از علاقهمندان دیرینه علامه سیداسماعیل بلخی بود. استاد، شور و شعور، دید باز، وسعتنظر و آزاداندیشی بلخی را ستایش میکرد. استاد با حافظه قوی که داشت، از شخصیت سیاسی و ادبی بلخی تحلیل ژرف میکرد. یکی از شاهبیتهای غزل ما در دیدارهایمان مولانا و علامه بلخی بود. استاد با شنیدن نام بلخی، آه سردی از سینه پر راز و رمز خود بیرون میداد، لحظای سکوت میکرد؛ انگار میخواست از ذخیرههایی که در سینه داشت، یکی را برای بیان انتخاب کند.
دیدگاههایی بسیار ژرف و تازه از او درباره بلخی شنیده بودم. اما اصرار من برای ثبت و ضبط آنها هیچگاه به جایی نرسید. استاد فرزاد به پیروی از سنت صوفیانه ما به کتابت باور نداشت؛ آثار و اندیشههای خود را بر کاغذ انتقال نمیداد، به ثبت و ضبط و نشر اندیشهها و آثار خود رویخوش نشان نمیداد. هرچند در این مورد قول و قرارهایی با من داشت که اجل مهلت نداد. بارها برای مصاحبه در روزنامه عصرنو خواهش کرده بودم؛ اما او همیشه یک راه گریزی پیدا میکرد. با اینکه یک شخصیت اجتماعی بود و اقشار مختلف مردم با او را دوست میداشتند؛ اما به تنهایی و انزوا علاقهای بیشتری داشت که فکر میکنم ناشی از گرایشات عرفانی او بود.
برداشت من این است که او شخصیت دوگانهای داشت؛ فرزاد بیرونی که با مردم، شاگردان، شاعران و نویسندگان و … میزیست و فرزاد درونی که تنها بود. فرزاد درونی تنها با خودش؛ اندیشهها، رازها و جهان ژرف خودش زندگی میکرد. فرزاد بیرونی را ما میدیدیم؛ اما فرزاد درونی را تنها خودش میدید.
افسوس که زود، دیر شد!
دیگر پای من به آن اتاق کوچک باز شده بود؛ هفت سال با استاد فرزاد دمخور بودم، در اتاقش، در خانهاش، گاهی در محافل فرهنگی یا در دفتر روزنامه عصرنو. دیگر از غریبی در مزارشریف درآمده بودم؛ استاد فرزاد برای من یک دوست صمیمی شده بود؛ دوست همدل و همراز؛ از هرجا و هر موضوعی سخن میگفتیم و من از استاد استفاده میکردم، او یک دایره المعارف زنده بود؛ اما وقتی صحبت به مولانا و علامه بلخی و زندگی و اندیشههای آن دو بزرگ میرسید، دیگر سخن اوج میگرفت و چهره استاد گل میکرد. استاد فرزاد دیگر آدم کمحرف نبود.
در حقیقت صمیمیت، مهربانی، آزاداندیشی، سادگی، وقار، صداقت و دانش استاد مرا همخون و خانواده او کرده بود.
اتاق استاد هیچگاه خالی و خلوت نبود؛ دایم از آدمهای رنگارنگ پر و خالی میشد؛ آدمهای که از بلخ، ولایات شمال، کابل و هرات و حتی از کشورهای دیگر میآمدند و پروانهوار دور استاد میچرخیدند. مشتاقان استاد آدمهای خاصی بودند؛ چنانکه خودش خاص بود. به مناسبت عیدهای فطر و قربان نیز چندباری به منزل استاد برای تبریکی رفتم؛ باز هم آدمهای خاصی رفت و آمد میکردند؛ اما من دیگر به تجربه دریافته بودم که کی به دیدن استاد بروم که سیر سیر با هم صحبت کنیم؛ هرچند که آدم هیچوقت از دانش و نجابت و فضیلت و انسانیت سیر نمیشود. همیشه صحبت ما چنان بود که پایان نمییافت؛ آمدن مهمان یا کار دیگری آن را قطع میکرد و آن را به وقت دیگری موکول میکردیم.
گر بریزی بحر را در کوزهای
حالا که استاد فرزاد جامه بدل کرده و این دنیای خاکی را برای اهلش رها کرده، میخواهم شخصیت استاد فرزاد را توصیف کنم؛ دلم میخواهد کلماتی پیدا کنم غیر از جنس واژههای قرار دادی؛ واژههایی که ظرفیت بیشتری داشته باشند، این قدر دستمالی شده، محدود و مبتذل نشده باشند؛ چه کنم که نمیشود. حالا دلم به حال این واژهها میسوزد، چقدر حقیر و تنگمایه و کم ظرفیتاند. تنها بخش اندکی از ذهنیت مرا میتوانند انتقال دهند. میخواهم بگویم استاد فرزاد متواضع، خوشمشرب، دلسوز، روادار و نیک بود. اطمینان دارم که نتوانستهام تمام ذهنیت خود ار به شما انتقال بدهم؛ زیرا این واژهها و جملهها تنگمایه و قراردادی هستند. چیزی زیادی با خود انتقال نمیدهند.
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
این بیان ناقص را رها میکنم و میخواهم در بیان ویژگیهای استاد از سیدرضا محمدی، شاعر و پژوهشگر معروف که سالها در حلقه شیفتهگان استاد بوده کمک بگیرم: «استاد محمد عمر فرزاد تمثیلی زنده از اساطیر بیشمار بلخ و رندان تاریخ ادب فارسی بود. عمر ما جوانیاش را ندیده بود، اما کسانی مثل استاد واصف باختری که از جوانی او را میشناختند، میدانستند که در طی همۀ این سالها، دفتر مطبعۀ دولتی از اول صبح، قرارگاه دل بیقرار همۀ جستوجوگران فضیلت بود؛ هر کسی از هر قوم و طایفه و آیینی پناه روزهای دلتنگیشان و جانمایۀ آثار و افکار و نوشتههایشان سایه سنگینِ این مرد بود. استاد فرزاد ستون معرفت مزار و نشان نجابت بلخ بود.»
آخرین دیدار
محفل رونمایی از یک کتاب در کتابخانه مولانا خسته برگزار شده بود، به همراه دوستم ذبیح الله عسکرزاده سردبیر روزنامه شرکت کردیم. در پایان محفل با استاد فرزاد و استاد محمدصالح خلیق دور میز پذیرایی، چای و کیک خوردیم و بعد به همراه استاد فرزاد بیرون آمدیم. در حویلی کتابخانه از استاد خواهش کردم چند عکس مشترک بگیریم. با لخند رضایت خود را اعلام کرد. ایستاد شدیم و ذبیح الله عکس انداخت. به استاد نگاه کردم، بسیار تر و تازه و شاداب بود. با خودم گفتم: نام خدا استاد جوان شده. به خودش هم گفتم: استاد! نام خدا جوان شدید. پاسخش همان لبخند با معنای همیشگی بود. واقعا جوان و با نشاط شده بود.
آن روز نسبت به استاد احساس خاصی داشتم. احساسی که با دیگر وقتها فرق میکرد؛ اما توان بیان و توصیفش را ندارم. به دفتر که آمدم یکی از آن عکسها را در صفحهی فیسبوک گذاشتم و زیرش نوشتم: “ما نمانیم، این عکس بماند یادگار”. حالا که با خودم فکر میکنم، نمیدانم از میان جملههای بسیار، چرا این را نوشتم؛ جملهای که بوی خاصی به مشام میرساند؛ بوی جدایی. پاسخی که یافتهام این است که این هم از آن رازهایی پشت پرده است. کاری که ما معمولاً به قسمت ناخودآگاه ذهن نسبت میدهیم. این آخرین دیدارم با استاد فرزاد بود.
آخرین صدا
باری در این هفت سال و اندی هرگاه به خانه میرفتم از استاد خداحافظی میکردم و زمانی که پس میآمدم، به دیدنش میرفتم و یا او برای دیدن من به دفتر عصرنو میآمد؛ مگر یکبار که مجبور شدم بدون خداحافظی با استاد بروم. چندروز بعد تلفن کرد و با نگرانی گفت: خانه خیریت است؛ بیخبر رفتی، نگران شدم، گفتم نکند خانه … خیریتی خو است؟ گفتم: استاد جان با عجله آمدم، نشد که با شما خداحافظی کنم.
در سفر آخر، از میدان هوایی مولانا جلالالدین بلخی برای استاد زنگ زدم. گفتم: استاد جان من در میدان هوایی هستم و طرف خانه میروم … اگر امری داشته باشید، سوغات چه بیاورم؟ خندید و گفت: به جای سوغاتهای دیگر، اینبار یک جنتری جلالی بیاورید. گفتم: چشم استاد! هم سوغات و هم جنتری جلالی. خندید و گفت: نه همان جنتری بس است. و بعد اضافه کرد: آن جنتری خاص است و باز من وقتهای آمدنت زنگ میزنم و خصوصیاتش را میگویم. گفتم: خیلی خوب است، پس زنگ بزنید.
در مشهد، منتظر زنگ استاد درباره جنتری بودم. فیسبوک را که باز کردم، خبر درگذشت استاد مانند ضربه سنگینی بر فرقم فرود آمد. اول باور نکردم، با خود گفتم: خبرهای فیسبوک اعتبار ندارد، از این دروغها تاکنون در فیسبوک زیاد دیدهام. با خود گفتم: چه قدر خوب است که فیسبوک دروغ میگوید. اما انگار حقیقت داشت، با دوستان در مزارشریف تماس گرفتم، حقیقتی که در این جهان از آن گریز و گزیری نیست مرگ است. استاد فرزاد فرزانه به سفر ابدی رفته بود.
درود خداوند بر استاد محمدعمر فرزاد، خجسته به دنیا آمد، نیک زندگی کرد و با نام نیک به سفر ابدی رفت و یادش تا همیشه ماندگار است.
احساس میکنم آنچه از استاد فرزاد گفتهام، در برابر آنچه ناگفته مانده اندکی بیش نیست. به ناچار زبان میبندم و این نوشته را با ابیاتی از مولانای بلخ پایان میدهم:
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در فغان این حنین
این قدر گر هم نگویم ای سند
شیشه دل از ضعیفی بشکند
شیشه دل را چو نازک دیدهام
بهر تسکین بس قبا بدریدهام
من سر هر ماه سه روز ای صنم
بیگمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سهروزه است
روز پیروزست نه پیروزه است
هر دلی که اندر غم شه میبود
دم به دم او را سر مه میبود
قصه محمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز (مثنوی معنوی، دفتر پنجم)