«بلخ کهن از ادوار باستان تا امروز تجلّیگاه ذوق و مهد شعر و محیط شعرا و دانشمندانی است، که چون کواکب فروزان از ورای شکنهای تاریخ بر پیشانی اعصار و قرون میدرخشند. اگر چه سرود دلانگیز دری کم کم از این دیار آهنگ رحیل دارد و جهان شعر و ادب دستخوش انحطاط و فترت گردیده؛ ولی درود به بلخ بامی که هنوز با رنگ و نیرنگ روزگاران دست و پنجه نرم میکند و ستارگان تابناکی در آسمان ادب این مرز در تلالو میباشند که فروغ و روشنایی آنها موجب امیدواری خاطر هنردوستان و دانشپژوهان است و این هم از مواهب الهیست که هنوز در این خطّه، معمورهی سخن آبادان میباشد.»
و این سطرها که سی و چهار سال پیش از امروز نقش بستهاند از دیباچهی بحثیست زیر عنوان «شخصیّتهای ادبی مزار شریف» از واصف باختریِ هژده ـ نوزدهساله، که امروز خود از مفاخر بلخ، کشور و قلمرو زبانی ما میباشد.
فرزند فرزانهی بلخ گزین و سخنسالار امروزین زبان فارسی دری، استاد واصف باختری پسر قاری محمداالله، مشهور به قاری مستعلی، به سال 1321 هجری خورشیدی در گذر عزیزآباد شهر مزار شریف، مرکز استان بلخ، زاده شد. وی آموزشهای نخستین و میانه را در دبیرستان باختر شهر مزارشریف به فرجام رسانید. موجودیّت نهانمایهی سخنوری در او از همان آوان آموزشهای نخستین مشهود بود و خلوت لحظههایش را حضور سرودههای سخنپردازان بزرگِ پارین تقدّس میبخشید. و از همین رو هر گاهی که میان همگنان دبستانیاش مسابقهی سنّتی به اصطلاح «شعرجنگی» راه میافتاد همواره او و یا گروهی که او در ترکیب داشت از مسابقه پیروز و برنده بهدر میآمد و باری نیز، هنوز دورهی نخستینآروینها را در زمینهی سرایش از سر میگذرانید که سرودهای از وی در برآیند مشاعرهای در استان بلخ حایز جایگاه اوّل شناخته شد. سرودههایش را از همان آغاز، پختگی و پرداختگی استادانه بودهاست و هنوز در دبیرستان باختر شهر مزار شریف دانشآموز بود که میسرود:
چو در شکنج قفس یادِ آشیانه کنم
ز خون دیده و داغ دل آب و دانه کنم
رسد به عرش خدا شعر آسمانی من
شبی که ساز سخنهای عاشقانه کنم
شوم سحاب و شبی در برش کَشم چون ماه
حدیث سایه و خورشید را بهانه کنم
… شراب بوسه و گُلنار اشک و نکهت گُل
سرشته سازم و آهنگ این ترانه کنم
( … و آفتاب نمیمیرد، ص 1، از شعر «سایه«)
*
واژگون شد کوکب بخت بهشتآیین من
جلوهگاه مهرگان گردید فروردین من
جز غم آوارهگی در پردهی پندار نیست
ساز ناموزون بوَد اندیشهی دیرین من
روی و موی و چشم مست و پیکر سیمین اوست
ارغوان و سنبل و نیلوفر و نسرین من
دوش با یادش چنان بودم که در بزم طرب
بامدادان بوی گُل میآمد از بالین من… )
(از غزل «نیلوفر»، روزنامهی بیدار، شمارۀ 172، مؤرخ 27 مهر 1340)
شعرهای زیبای «پرنیان پوش» (نشرشده در شمارهی 35، مؤرخ 11 اردیبهشت 1340 روزنامهی بیدار)، «گل وحشی» (نشرشده در شمارهی 41 مؤرخ 2 اردیبهشت 1340 روزنامهی بیدار)، «سراپردهی جمشید» (… و آفتاب نمیمیرد، صص 4 – 6) و شماری دیگر از یادگارهای همان دورههای نخستین اند.
بایست یادآور شد که استاد محمّدعمر فرزاد، ادبیّاتشناس، پژوهشگر و نویسنده آگاه کشور، که برخی از استادان امروزین سخن، افتخار شاگردیاش را دارند، کسیست که استاد واصف در آن روزگار، هر شعر تازهاش را نخست به پیشگاه وی به خوانش میگرفت و هر دو از مصاحبتهای دانشمندانهی یکدیگر بهره میبردند.
استاد واصف، نه تنها در نظم، بلکه در نبشتن نثر نیز از همان دورهی نوجوانی استعدادی شگرف داشت و نبشتههایش همه هنرمندانه بودند. او در احوال و آثار شماری از سخنوران همروزگار خود، چون مولوی صالحمحمّد فطرت، مولوی خالمحمّد خسته، استاد محمّدعمر فرزاد، محمّداسحاق مضطرب، محمّدمحسن احسان، میر غلاممحمّد ربیع، گدایشاه مسکین و دیگران، مقالاتی نوشته و در روزنامهی محیطی «بیدار» بهنشر رسانده بود که در هر کدام این نبشتهها میتوان شیوهی ویژهای نگارش و زبان خاصّی وی را به پژوهش گرفت.
همچنین که نام دبیرستان باختر را خاطرەی دانشآموزبودن استاد باختری در آن، ماندگارِ تاریخ کردهاست، برگهایی از روزنامهی «بیدار» را نیز سیرابشدن از نخستینفورانهای چشمهساران زلال نظم و نثر استاد، سبزی و شادابیای انوشه بخشیده است.
استاد را چنان طبعی سرشار بود که گاهی در هنگام راهرفتن نیز شعر میسرود. گرچه با ابراز دلتنگی از پایینبودن سطح عمومی آگاهی ادبی محیط، سرودِ «پدرود»اش را که گویای کنارهگیری وی از دنیای شعر و شاعری بود انتشار داد و اعلام داشت که:
… پدرود ای بهشت و بهار فرشتهگان،
ای آسمان روشن اندیشههای من!
من گوهرم و لیک به بازار روزگار
روشندلی نبود که داند بهای من
پرواز کرد بلبل دستانسرای شعر
از شاخسار خاطر دردآشنای من
دل مُرد و شور مُرد و نوا مُرد و شعر مُرد
این واپسینسرود من است، ای خدای من!
(… و آفتاب نمیمیرد، ص 8، از شعر «پدرود»(
و امّا مگر میشد که شاعر شعر نگوید؟ و از همینرو «آتشی» که هنوز
»خاموش» نشده بود زبانههایی بلند میکَشد و این فریاد طنین میافگند که:
… چه سان خموش کنم شعلههای سر کش دل را
ز ابرِ دیده اگر گوهر سرشک نبارم؟…
(… و آفتاب نمیمیرد، ص9)
استاد پس از بهانجامرساندن دورهی دانشآموزی در دبیرستان باختر، مدّت نُه ماه در مکتب سلطان غیاثالدّین و در آموزشگاه بخش محاسبهی ادارەی تفحص نفت و گاز در شهر مزار شریف بهحیث آموزگار زبان فارسی دری درس میداد و پس از آن تا سال 1345 هجری خورشیدی که از دانشکدهی زبان و ادبیّات دانشگاه کابل دانشنامهی کارشناسی گرفت در شهر کابل به سر میبُرد. در دورهی تحصیل در دانشگاه، بهار پُربار زندگیِ ادبیِ وی آغاز یافت. آشنایی و محشوربودن وی با بزرگان عرصهی دانش و ادب کشور، گسترهی جولان بینش و جوشش ادبیاش را پهنا و فراخایی بیشتر میبخشید. همچنین اوضاع نابههنجار سیاسی و اجتماعی کشور در آن سالها، که روحِ حسّاس وی را به ستیزهجویی با نابهسامانیها برمیانگیخت، بر شکلگیری اندیشههای دورهی جوانیاش تأثیری بارز میگذاشت. آثار این دورهی زندگی استاد را سراسر حماسههای اعتراض و سرودههای پرخاشجویانه تشکیل میدهند:
ای پتکها، ای داسها! گیرید از این کنّاسها
زین تیرهدل خنّاسها، دادِ دلِ اهلِ خِرد
(… و آفتاب نمیمیرد، ص 23، از شعر «خشم» سرودهشده در سال 1342)
زندگی جلوهی دیگر گیرد
گر ستمدیدهگان به پا خیزند
بر ستم پیشهگان نبخشایند
با فرومایهگان درآویزند
(… و آفتاب نمیمیرد، ص 25، از شعر «زندگی چیست؟» سرودهشده در سال 1343)
اندیشه ندارم، اگر این دیوسرشتان
با رشتهی بیداد بدوزند دهانم
با نالهی خود شعله برافروزم، اگر چند
چون شمع بسوزند درا ین بزم زبانم
(… و آفتاب نمیمیرد، ص 28، از شعر «مرغ گفتار» سرودهشده در سال 1343)
و خطاب به شعر میگوید:
ناله شو، فریاد شو، فریاد رزمانگیز شو
نغمهی جانسوز شو، آهنگ رستاخیز شو
پردهی بیداد و زنجیر ستم را پاره کن
از هراس زورمندان پردهپوشی تا بهکی؟
موج شو، سیلاب شو، سیلاب پرجوش و خروش
لرزه در دلها پدید آور! خموشی تا بهکی؟
(… و آفتاب نمیمیرد، ص 31، از شعر «آهنگ رستاخیز» سرودهشده در سال 1343)
امّا به زودی عُقاب اندیشههای جستوجوگر و بلندپروازش از این تنگنای ناسوتی سوی افقهای برین ملکوتی بال و پر گشود و طایر قدس شعرش زمزمههای آسمانی را برای زمینیان فروخواندن گرفت. استاد در دورهی دانشجوییاش در کابل، از مصاحبتها با بزرگانی چون استاد خسته، مولانا قربت و استاد بیتاب بهرهای فروان بُرد. وی پس از فراغت از دانشگاه کابل برای ادامهی آموزشهای عالی رهسپار ایالات متّحدۀ آمریکا شد و تا سال 1354 که گواهینامهی ماستریاش را در رشتهی آموزش و پرورش از دانشگاه کولمبیا به دست آورد در آمریکا بهسر میبُرد.
تحصیل در این دانشگاه آشنایی وی را با ادبیّات انگلیسی ژرفتر ساخت. وی همانگونه که از سالها پیش با وجب وجب جغرافیای گستردهی ادبیّات کهن و امروز زبان خویش آشنا شده بود، در قلمرو زبان و ادبیّات انگلیسی نیز به گردشگری و سیاحت پرداخت، چنانچه حتّا برخی از برگهای آثار ادبی انگلیسی را مانند بسیاری از شاهکارهای منظوم و منثور فارسی دری توانست از یاد کُند.
استاد با وجودی که پرسش قابل ترجمهبودن شعر را مورد تأمّل میپندارد، در برگردانِ شعر از انگلیسی به فارسی دری در جهانِ ادبیّات ما درخشانترین و موفقترین سیماست. وقتی برگردانهایی را که وی تا امروز از اشعار شاعران اروپایی، آمریکای لاتین و آسیایی کرده است برمیخوانیم میپنداریم که آنها اصلاً به زبان فارسی دری سروده شده اند. نیرومندی وی را در این زمینه، میتوان با برابرگذاری دو ترجمه از یک شعر که یکی از استاد و دیگر از آنِ دیگری باشد به تماشا نشست.
استاد واصف باختری پس از بهدستآوردن گواهینامهی کارشناسی ارشد از دانشگاه کولمبیا، در ریاست تألیف و ترجمهی وزارت تعلیم و تربیّهی کشور مشغول تصحیح و تدوین کتابهای درسی شد. آثار و نوشتههای وی در سراسر این دوره، بهنام مخفف «و. ب.» آذینبخش برگهای نشریههای معتبر فرهنگی کشور بودند و دیگر مدّتی دراز از تثبیت جایگاه استاد واصف بهحیث یک چهرهی شاخص ادبیّات نوین افغانستان و نظریهپرداز فرارونپایگاه گسترههای شعر و ادب و عرفان میگذشت.
پس از کودتای هفتم اردیبهشت 1357 که زمانه و زمینه برای زیستن در سرزمین ما تنگ شده بود، استاد بزرگوار، واصف باختری، این استورهی مقاومت فرهنگی و این آزادی و آزادهگیِ مجسّم، نیز از سوی دژخیمان رژیم در زندان سیاسی پل چرخی کابل در بند کشیده شد و چندی از آن روزگار سیاه و تاریک را در آن شکنجهگاه جسمی و روانی سپری کرد. امّا سخنسالار آزادۀ ما حتّا در همان فضای خفقانآلود زندان هم فریاد پرخاشگرانهی خود را بلند میکرد:
… پاسبان منا، ای تو خود بند بر پا، زبان بسته، تنها!
چیستی هیچ میدانی؟
دشنهیی رفته در سینۀ روزگاری
همچنان مانده برجای
خفته در خون و زنگار
هیچ آزرمی از من مبادت!
ما ز یک تیره و یک تباریم
پاسبانا! برای خدا بازگو
شحنه میداند آیا
چیست لبخند کودک؟
ـ جوهر جاری جویباران هستی ـ
شحنه میداند آیا که زنجیریانش
ـ همسرایان رگبارهای شبانه ـ
زیر این آسمانه
نان زرّین خورشید را
بر سر خوان خوالیگر خواب
نیز هرگز نبینند؟
شحنه میداند آیا که مرغان نور اند زین جا گریزان
زان که ترسند روزی مبادا
خارهایی از این رشتههای گرهناک
رشتههایی که ابلیس شان ز آبنوسینه گیسوی خود در کرانها کشیدهست
ناگهان بر گلوشان نشیند؟….
(… و آفتاب نمیمیرد، صص 74 – 75، از شعر «از ژرفای برزخ«)
هنگامی که با تغییر وضع سیاسی، استاد واصف باختری از زندان رهایی یافت شالودهی انجمن نویسندگان افغانستان در کابل گذارده شد و استاد از سال 1360 بهحیث مدیر مسؤول مجلّهی «ژوندون» ـ ارگان نشراتی انجمن، و مسؤول بخش شعر به کار اداری و فرهنگی ادامه داد.
با وجود سانسور شدید مطبوعات، استاد در زمان گردانندهگی مجلّهی «ژوندون»، در آن یگانه نشریّهی نویسندگان، آثار گرانارجی را که بیشتر روحیّهی ادبیّات مقاومت را میداشتند مجال نشر داد که این در نوع خود از کارنامههای درخور ستایش ادبی آن روزگار است.
چندی بعد، با پیریزی کانون دوستداران مولانا جلالالدّین محمّد بلخی در کابل، رهبری آن کانون فرهنگی نیز به عهدهی استاد باختری گذاشته شد.
آثار این دورهی زندگی وی گنجینهای از ادبیّات مقاومت در داخل کشور بهشمار میآیند. تعداد نزدیک به اکثریّت جوانان آگاهِ نویسنده و شاعر با تأثیرپذیری مستقیم و زیر راهنماییهای این استاد بزرگوار به آفرینشهای ناب ادبی خود پرداخته اند، و به جرأت میتوان گفت که سرنوشت ادبیّات امروزین کشور با خامهی اعجازآفرین وی رقم زده شده است. چنانچه شاعر گرانمایه، دکتر عبدالسّمیع حامد، که امروز خود یکی از محورهای اساسی ادبیّات کشور میباشد از تبار همان جوانان فرهیخته است.
استاد واصف باختری اینک در سالهای دشوار جنگ، هنوز در کابل ـ در شهری که در میان آتش و خون خفته است، به سر میبَرَد و میگوید که «از این ورطه رخت خویش» برنخواهد بست، زیرا به تعبیر او امروز جان فرهنگی در خطر است، نه جان فرهنگ، و امّا وای از آن روزی که جان فرهنگ در خطر افتد!
یادداشت1: این نبشته در همایشی که در بزرگداشت از شعر و شخصیّت استاد واصف باختری زیر نام »عُقاب از اوجها …» از سوی انجمن آزاد نویسندگان بلخ به تاریخ 23 فروردین سال 1374 هجری خورشیدی در تالار کتابخانهی دانشگاه بلخ برگزار شده بود، برخوانده شده است.
یادداشت2: اکنون بهمناسبت غروب بیبرگشت این آفتاب خرد و الگوی دانایی، که مورخ 28 سرطان 1402 سفرهی غم و گلیم سوگواریاش را پهن کرده و از نور افشانیاش در ساحت فرهنگ و ادب محروم شدیم، این یادداشت را من دوباره بازخوانی و به منصهی نشر مجدد نهادم.