بچهها از کارکردها و شعرهای تازه حرف میزدند و همچنان از نقد جدی در جلسات حلقهی پرواز. از وارد کردنِ تکان و تحول در وضعیت شعر و نقد در بلخ سخن میگفتند و به ویژه از ناملایماتی که چند فرهنگی خودمحور و خودرفعتبین بر حق تعدادی از جوانان شاعر فعال، روا داشتند، به گونهی خودمانی سخن به میان میآمد. آن روز شمار بچهها کم بود و روانشاد مسعود یمام با حوصلهمندی و تواضع و عیارمنشی همیشهگیاش سعی داشت به جمع تفهیم کند که در هر صورت باید کار کرد و جریان را جاریتر نگهداشت. من که کمتر حوصلهی رفتن به حلقات ادبی و سخن شنیدن داشتم، اندک اندک هوای برآمدن و رفتن از جلسهی نیمهتمام، به سرم میزد، حامد مقتدر به من خیره شد و گفت برویم! آهسته و بیصدا برون شدیم دوتا سیگار آتش زدیم و خندیده و شوخیکنان مستقیم به طرف چمنهای سبز روضه رفتیم. اما حقیقتاً گلهمندی و نقد من و مقتدر بیشتر از دیگر بچهها بود. ما از همه چی ناراضی بودیم. جالب اینکه یک حس خوشآیند نیز از این موضوع داشتیم و امیدوار بودیم این ناراضی بودنها، به جسارتها و تلاش برای نقد و اصول خودارادیتمان کمک خواهد کرد به خویشتن روحیه ببخشیم تا خودمان کارهای متفاوت و تأثیرگذاری انجام بدهیم.
این مقوله بسیار ارزشمند و عملی است که میگویند برای کارهای بزرگ و قُله شدن، جَرَقهای -حتی بسیار کوچک و ناچیز- کافی است تا تغییری در انسان رخ بدهد و سمتوسوی حرکت و روش کار به طرف پایداری و پایندهگی جهش یابد. روزهایی که مثلا، با مقتدر پیوسته و خستهگیناپذیر قدم میزدم و چهارباغ سخی جان(چمنهای روضهی مبارک) عصر به عصر، ساعتها شاهد خندههای بلند بلند و سخنهای بزرگمآبانه و انتقادهای تکاندهنده ما بود. شاید ما خیلی متوجه نبودیم که داریم چه میکنیم؛ اما قطعاً سبب قاطعیت و سرعت بیشتر برای کارهای خود میشدیم و این را حالا درک میکنم که آن روزها و آن سخنان غرورآورمان چقدر کمک کرده اند تا بیشتر و بیشتر سعی و تکاپو برای کار ادبی(هرچند نهچندان محکم و قوی، زیرا از کارهایم هرگز راضی نبوده ام)، انجام بدهیم. او یکی از چندتا محدود کسانیست که از سوی آنها تشویق شدهام تا به کار و به عشقم ادامه بدهم که همانا قدم و قلم زدن در دنیای زیبا و سحرانگیز و مربعوارِ رباعی میباشد. من رباعی را معشوقهای لبریز از معجزه میبینم که هر گوشه و هر یک وجه آن برای من جامعیت دارد و در آن زندگی میکنم و این معشوقهی دامنمربع، مرا با همهی دنیا و فلسفهی زیستن و مفاهیمِ چگونهنگریستن آشنا ساخته است. جهانبینی من از رودخانهی طلایی رباعی شروع میشود و گاه انگار حس میکنم به تمامی زشتیها و سیاهیها و آتشفشانهای نابودگر، راه چاره دارم و این یعنی امید منطقی یا منطق امیدواری؛ چیزی که حس میکنم در دست دارم.
یادش گرامی، مقتدر همیشه برای ایجاد دگردیسی در کار ادبی و خلق روش متفاوت، عطشِ فروان داشت. گاه نقشی فراتر از درک همعصریان مُد زدهی خود بر دیوان شعر کلاسیک میزد و آن را به قول تعدادی از افراد، خراب و نابکار میساخت و گاه با زبان نامتعارف و پیچیده به سوی شعر نو میرفت – و- رفت.
او را مدتی گم کردم و این مدت، زمان کافی بود تا مقتدر را با دید و زبان کاملاَ سختفهم و متفاوت دریابم.
به خاطر دارم روزی که به طور ناگهانی در چهارراهی مسعود شهید(قهرمان ملی) به کنار جاده باهم مقابل شدیم و با حرفها و شوخیهای عصبانیکننده احوال همدیگر را جویا شدیم و برای عصرِ فردا قرار گذاشتیم و از او تمام فردا را شعر شنیدم و در مورد شعرش فکر کردم.
زبان شعر حامد مقتدر زبانی بسیار ممتنع و هنجارشکن است. من مرحلهای از مراحل مطالعات اندکم را در متون پستمدرن و پسامدرن گذراندهام و به عنوان شاعر جوانی که همزمان با رشد تکنولوژی و انترنت در افغانستان و ورود سیاقهای مدرن شعر جهان در کشورم، رشد کردهام، آنچه که در مکتبهای معاصر ادبیات و شعر دارد میگذرد، شاهد آن استم و در طی تقریباً یک و نیم دهه، مایهای را که در شعر ایران و افغانستان اضافه شده است، درک میکنم و حتی جسارت نموده گاهی افکارم را در نقد و بررسی جدی روند حرکت شعر معاصر، مصروف میکنم؛ البته همه شاعران جوانِ همسنگ من، این کار را میکنند و باید هم بکنند. فکر میکنم و باید بگویم مقتدر در زمینهی زبان خیلی فراتر رفته است و شعر او شبیه این رنگ و نگارهای معمول نیست. باید بر ابیات و زبان مقتدر با دیدی کاملاَ دیگر و متفاوت نگاه کرد. این اخلاقی و قابل قبول نیست که تنها یک شاعر پستمدرن ویا منتقدِ اندیشهکلاسیک و موزونسُرا به کارهای حامد مقتدر نگاه کند و دست به نقد ببرد. او حق دارد که دوباره توجهها به سمتاش بیفتند. باید کارهای مقتدر مرحوم از همه نگاهها و لحاظها سنجیده شود. به باور من، او نظر به سن و سالی که داشت و متاسفانه جوانمرگ شد، و این همه کار کرد و نوآفرید، چنان که باید، شناخته نشده است.
در کشورهایی که از نظر اجتماعی و فرهنگی خیلی توسعه یافته اند، هر شاعری و هر اندیشمندی، همینکه دست به ابتکاری میزند، توجهها به سوی وی معطوف میگردند و به جای تحویل دادنِ سخنان میانتهی و کُشنده، به نقدِ بیطرفانه و تشویق وی میکوشند. برای همین است که هر دههای و هر موعدی، یک نفر سر بلند میکند و ما شاهد شخصیتها و روندها و سبکهای نو در آن کشورها استیم. بیشتر همین مکتبهای ادبی و هنری در غرب به همینشیوه و اسلوب خلق شدند. این مکتبها و سبکها را شخصیتهایی ابداع و خلق کردند که همسان مقتدرِ ما فکر میکردند و دستی ایجادگر و فکری خلاق داشتند وقتی که به هنجارها و روندها میاندیشیدند.
روانشاد حامد مقتدر یکی از مردانی بود، که اگر بیشتر میزیست و خلق میکرد به باور من -که شکی به تواناییاش نداشتم- یکی از ستونها و قلههای موثرِ معاصر میشد. گرچه همین حالا نیز اگر درست در شناختن وی و به هضم سبک کاری و حجم کار وی کار کنیم و آن را بشناسیم و بشناسانیم، به زودی میفهمیم که او کی بود و چه کرد.
اینک محدودنمونههایی از کارهای زندهیاد حامد مقتدر را خدمت خوانندهی عزیز به اشتراک میگذارم:
|یک|
خستهام
لو میروم لای لالی
در لیلامی*
لیلا منم
که سقت”ط” میکند دردهایش را
در دیگ بخار
و آخ پهن شدهای روی چند تا لزت”ذ”
در سمفونی
که شب پیش، چند تا جنازه بودم
و جرمهاشان متفاوت
فاحشهام که مُرده است، گریه میکند، از میآوردهایش
و زن دوم آخرین کتک را حمل کرده
از شوهر عسبانی “ص”
زیر سبحانه”ص”
سه
چهار
پنج
هنوز پروندههاشان لال اند
من هم، لال خواهم شد.
| دو |
عه
کلافهام
گیچم
از شب پیشتر باید بروم
و این سیم خاردار
در خارم بریزد
که خلاصه شوم در این بست یک اتاق ساده
و طلاق بزند از زنش رئیس جمهور
خپ
برای آخرینبار دل و زبان شوم
در چادری که گریههای ننهام هر شب اتفاق اتفاق میافتد
خودم را مرور کنم در روزنامهای در سوریه
و در بیروت شب ده بار شیخزایی راه بیفتد
و اتفاقاً در اسراییل
بزنم روی سطحی از کاباره در باران
و مست مستتر مست قل بخورم
در خیابانهای خاکخوردهی کابل
روی خودم دراز بکشم
در عطوفت یک سگی
وغ وغ بزنم وغ بخورم در برف
در باران در خاکی
گنگس بیفتم روی آفتاب در ایران
و خزر را خورد کنم در درد سرم
در رایدهی معشوقهام را کشته شوم
و خودکشی ادامه خواهد داشت
گیوتین، نا وقت است
و دار بر سرم ایستاده
باید بیفتم در هچل
در این تاریکخانههای دیگر نداشتن
خپ
میافتم
و متولدم شاعر خواهد شد
در یک عبوس …