سید شربت باقری، چریک غزل و سلاح

سید شربت باقری، چریک غزل و سلاح

شهیدم، عاشقم بر میهن خویش

فدایش کرده‌ام جان و تن خویش

مرا زین آرزو بهتر نشاید!

که گلگون دیده‌ام پیراهن خویش

سید شربت باقری، یکی از چهره‌های تابناک و استوار شعر پایداری در بدخشان بود؛ شاعری که کلماتش بوی باروت می‌داد و غزل‌هایش در نسیم کوهستان‌های وطن، طنین ایستادگی و عدالت داشت. در کلیات شعری او که به نام زیبای «حماسه‌ی احساس» گرد آمده است، ده‌ها غزل با رنگ‌مایه‌های حماسی، انسانی و اجتماعی، چون تپش قلب یک ملت، زنده و جاری است.

او فرزند ارباب سید احمد، یکی از مردان روشن‌ضمیر و خوش‌نام روستای نوی در شهرستان جرم بدخشان بود؛ خانواده‌ای اهل نام و نان، اهل محبت و معرفت، که تبارشان با پیریمگان و حجت خراسان در پیوندی عمیق روحی و فکری بود و از حکمت‌ها و اندرزهای آن سالار دانایی، خوشه‌ها برگرفته بودند.

سید شربت در سال ۱۳۳۱ خورشیدی، در آغوش خانواده‌ای منور و اسماعیلی‌مذهب، چشم به جهان گشود؛ جایی در دل مناظر چشم‌نواز و پرورنده‌ی جرم، جایی که کوه با آسمان دست می‌دهد و انسان با طبیعت به راز و گفت‌وگو می‌نشیند.

تحصیلات متوسطه‌اش را در لیسه غیاثی به پایان برد و در سال۱۳۵۰ خورشیدی از دارالمعلمین عالی کهن‌دژ (قندز) با دریافت گواهی‌نامه، پا به عرصه آموزش و آگاهی نهاد. او سال‌های زیادی در مکاتب بدخشان به ویژه لیسه‌ی رحمت شغنان، آموزگار بوده و شاگردان زیادی را درس حماسه و پيکار داده و تعداد زیادی را شاعر تربیت نموده بود. او بازی‌ها و ورزش‌های که روحیه‌ی حماسی و استقرار ذهنی دارد را خوش داشت. به چاپندازی، آب‌بازی و بازی شطرنج عشق بی واسطه می‌ورزید. اما روح آزاده‌ و عدالت‌جوی او، بیش از آنکه در کلاس‌های درسی آرام بگیرد، در میدان مبارزه بال گشود.

او با پیوستن به سازمان زحمت‌کشان انقلابی افغانستان (سازا)، قلم و سلاح را توأمان برگرفت و در سنگر مبارزه، واژه را چون گلوله‌ای آگاه به سوی بیداد نشانه رفت. در مدت کوتاه زندگی‌اش، به یک چریکِ انقلابی بدل شد که آتش واژگانش دل‌های بسیاری را بیدار کرد و اشعارش، در روزنامه‌ی «بدخشان»، چون جرعه‌ای آگاهی و امید منتشر می‌شد.

زبانش چون شمشیر و دلش پر از عشق وطن بود. صدای او، صدای نسل‌هایی بود که نمی‌خواستند زیر سایه‌ی ظلم خاموش بمانند. به همین خاطر بود که او در میان شاعران، روشنفکران و مردم ساده‌ی کوهستان، نامی بلند یافت و حنجره‌اش پژواک فریادهای فروخورده‌ی بسیاری شد.

سرانجام، در ماه حمل سال ۱۳۶۴، آن مرد خوش‌مشرب و دل‌داده‌ی آزادی، در جبهه‌ی تخارستان، در سن ۳۳ سالگی، با لبخند و غرور، به خاک افتاد و به قافله‌ی جاودانه‌گان پیوست.

سال‌ها پس از شهادتش، برادرش، زنده‌یاد سید گوهر باقری، که خود نیز از شاعران متین و مشهور بدخشان بود، مجموعه‌ی اشعار او را با رنج و عشق به چاپ سپرد. این کتاب، نه تنها یادگاری از یک شاعر مبارز، بلکه سندی است از ایستادگی، عشق و درد؛ گنجینه‌ای سرشار از شعرهایی که از سنگر و جبهه تا عمق وجود انسانی امتداد یافته‌اند.

یاد و نام استاد سید شربت باقری، هماره در دل کوه‌ها، در میان برگ‌های کتاب‌ها و در حافظه‌ی عاشقان شعر و پایداری، زنده خواهد ماند.

 

نمونه‌ی شعر ایشان

قفس بشکسته‌ام دگر به دام کس نمی‌آیم

برای دانه و آبی به‌ بام کس نمی‌آیم

 

سراغ عافیت ازما به استغنا شود حاصل

کلاه جم به سـردارم به جام کس نمی‌آیم

 

گهر در بستر اشکـم تلالو می‌کند هردم

پی صبح مراد دل به شام کس نمی‌آیم

 

نشیمنگاهِ پروازم دراین پهنای بی پایان

عقاب سرکش و مستم به دام کس نمی‌آیم

 

غروراعجاز هستی‌ها کشد هردم عنان دل

من آزادم، من آزادم غلام کس نمی‌آیم

 

شفق درخون ما جوشد به رنگ لاله‌ی صحرا

شراب عالم قدسم به‌جام کس نمی‌آیم

 

میان بحر احساسم خروشان موج در موج است

ازاین شوریدگی دانم که رام کس نمی‌آیم

 

ز خارا سخت‌تر دیدم دل خود را دراین منزل

غلام همت خویشم به‌نام کس نمی‌آیم

 

من از شهر خموشی‌ها بریدم یک قلم دل را

قسم خوردم [به آزادی] سلام کس نمی‌آیم

 

اشتراک گزاری از این طریق:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فراخوان