بخش نخست
تا زمان سرودن مثنوی معنوی، اثر جاودان جلالالدین محمد بلخی، آثار فراوانی به نظم و نثر در راستای تصوف و عرفان اسلامی، در زبان فارسی دری به وجود آمد. اما بدون هیچ شبههیی آنچه که در مثنوی بیان شده است، در سایر آثار بدین نهج باز تاب نیافته است، به همین سبب میتوان گفت که مثنوی یک اثر بی نظیر عرفانی است.
آفاق عاطفی مولوی در این اثر، بی نهایت گسترده و اقالیم اندیشۀ وی بی اندازه فراخ است. اگر به درون شعر او وارد شویم، معانی اصلی شعر وی و عرصۀ عاطفی او را در یک چشم انداز وسیع مورد نظر قرار دهیم می بینیم مسایلی که طرح بنیادی اندیشه ها و عواطف او را تشکیل میدهند، متنوع است و همین مسایل بنیادی است که در آیینۀ تصوف وی تبلور می یابد و طرح اصلی شعر او را میسازد و او توانسته است با بیان و تخیل شگفتی انگیز خویش از آن مسایلی که بنیاد وحدت و تفکر و احساس اوست، اینهمه جلوههای متنوع در عین وحدت را در سراسر آثار خویش حفظ کند.(1)
مثنوی در واقع از حرکت بر تلاطم اندیشه و غلیان شور انگیز روح و جان مولانا و از رشحات چنین دریای متلاطم در طول چهارده سال پدید آمده است. املای مثنوی در وزن منطقالطیر عطار و به شیوۀ حدیقۀ سنایی به استدعای حسامالدین چلبی، با تقریر«نینامه» آغاز گردید. مولانا در نینامه، خود را به «نیی» از خود خالی شده مانند میکند که نوای او جز شکایت شب هجران و حکایت معشوق و روزگار وصل نیست و از زبان این نی پر از رمز و راز، شور و شوقی را که یک عارف سوخته جان برای بازگشت به نیستان ازلی و مبداء وجود دارد، به زبان حال بیان میدارد و بدینگونه با این نینامه، کسانی را که طالب وصال حقند و به سفر هفت شهر عشق پرداخته اند، به خودی رهایی و خالی شدن از خویش دعوت میکند. (2)
ابیات این نینامه که حکایت و شکایت پردرد و سوزی، زبدۀ معانی را به بیان میآورد، بدون شک تمام «عالم کبیر» مثنوی را در عالم صغیر وجود محدود خویش در بر دارد و وقتی در تقریر این معانی خاطر نشان میسازد که هرکس از اصل خویش دور ماند، روزگار وصل خود را باز می جوید و آنکه در قید علایق بود و در بند سیم و زر باقی ماند، سر نی را که از خودی خویش خالی و آزاد است، درک نمیکند و ضرورت از خود رهایی را برای نیل به حق که مقصد نهایی سالک است، الزام میکند. شش دفتر مثنوی در حقیقت تفسیر تشریح همین نینامۀ آنست.
در دنبال این پیام کوتاه رمزی، آنچه در باقی مثنوی از اشارات قرآن و حدیث، از حکایات و تمثیلات انبیاء و اولیاء و از دلالت و مقالات اهل معرفت به بیان میآید را به طالب سالک توصیه میکند و تطور و تکامل نفس را در طی اطوار و مراتب وجود همچون شاهدی بر ضرورت این مرگ ارادی و لزوم فطام از غذای عالم حسن نشان میدهد و این معنی، دنیای مثنوی را دنیای سرا پا تحرک و تطور و سراسر حیات و بقا می سازد.(3)
مثنوی معنوی در موارد مختلف از قرآن مجید الهام گرفته و به تفکر و تأمل در آیات متعدد این کتاب آسمانی پرداخته و چون منبع الهام مولانا همین کتاب مقدس است، بنابر این سراپای مثنوی مأخوذ از کلام خدا (ج) و احادیث رسول اکرم (ص) و نیز ملهم از اندیشههای پاکیزهیی است که حاملین قرآن آورده اند.
در نزد مولانا نوری که جادۀ طریقت را روشن میکند، از مصباح شریعت میتابد.
مولانا، در مثنوی برای رسیدن به حقیقت طریقۀ حکما و متکلمان مانند فخر رازی و امثال او را که شیوۀ استدلال را در پیش گرفته اند، نمیپذیرد و پای استدلالیان را چوبین و پای چوبین را سخت بی تمکین میخواند و بدینگونه در مقابل علم برهانی و جدلی که آنرا در کشف حقیقت بیحاصل میداند، معرفت کشفی و ذوقی را توصیه میکند که جان را صیقل میدهد و نقش و قشر علم را فزونی می بخشد و رایت عین الیقین را بر می افرازد و در عین آنکه هر گونه سختگیری و تعصب را خامی میپندارد و اختلاف مذاهب و فرق را صوری و لفظی میشمارد، در استفاضه از تعالیم قرآن مجید و اسلام سعی و ابرام میورزد و در دفع شکوک و اعتراضات فلاسفه و دهریه و مجوس و جهودان، دلایل میآورد و احکام و اخبار قرآن مجید و احادیث پیغمبر اکرم (ص) را نقل میکند و قصص و احوال انبیاء و اولیاء را در تبیین معتقدات خویش میآورد و بسیاری از مسائل فلسفی و کلامی را جوابهای تازه و پرقوت میدهد و چون واعظی بلیغ و فصیح به اثبات قول خویش می پردازد.(4)
در دنیای شعر عرفانی فارسی دری، شاعری را نمیتوان یافت که از حیث وسعت اطلاعات و شدت هیجان، غلیان احساسات و شناخت دردهای درونی انسان، وقوف بر نفسانیات او ومسایل متنوع دیگر، با مولوی همسری کند. اینهمه ویژگی در مثنوی معنوی گرد آمده است.
مثنوی در واقع به مثابۀ آیینهیی است که موضوعات گوناگون عرفانی در آن بازتاب یافته است. این آیینۀ شفاف و مصقل، از آیینۀ سیمای جان سخن ها دارد که بسیار پرکشش است.
گفتم آخــر آیینه از بـهر چیست
تا بداند هرکسی کاوجنس کیست
آییـنۀ آهـن بـرای پوســتهاسـت
آیینۀ سیمای جان سنگی بهاست
آییـنۀ جــان نیست الا روی یـار
روی آن یــاری که باشد زان دیار
گفتم ای دل آیـــنۀ کلی بجــو
رو به دریــا کـار بر نـاید ز جــو
آییـنۀ کـلی تــو را دیــدم ابــد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
مولانا از عقل و علم صحبت میکند. آنها را برای فتح ابواب دل درنظر دارد نه اینکه انسان را بیراه یا گمراه کند. او وهم را مایۀ خطا میداند و در بارۀ عقل گوید:
چونکه قشر عقل صد برهاند دهد
عقل کل کی گــام بی ایقـام نهد
عقـل دفترهـا کند یکـسر سـیاه
ســوی صورتها نشـــاید برد راه
وهم بــاشد در خـطا و در غـلط
عقــل بــاشد در هــدایتها فقط
در بارۀ علم چنین ابراز نظر میکند:
عــلم هـای اهل دل حـمالشان
عــلم هـای اهل تن احمالشان
گفت ایـــزد یحمــل اســفاره
بار بــاشد عـلم کان نبود ز هو
عــلم کان نبود ز هو بی واسطه
آن نپــاید همچــو رنگ ماشطه
لیک چـون این بار را نیکو کشی
بار بر گیرند و بخشندت خـوشی
هین مــکش بهر هوا آن بار علم
تـا ببیــنی در درون انبـار عـلم
تـا کـه بر رهـوار عــلم آیی سوار
بعد از آن افتد تــرا از دوش بــار
مولانا منبع معرفت واقعی را قلب پاک میداند و اظهار میدارد که صوفیان درپی پاک کردن قلب خود هستند تا بتوانند به معرفت واقعی برسند و برای توضیح این مدعای خویش کارنقاشان چینی و رومی را مقایسه میکند و در رابطه به خوبی کار نقاشان که تصاویری را بر دیوار صیقل خورده پدیدار ساخته بودند، ابراز نظر مینماید:
رومیان آن صوفــیانند ای پسـر
نی ز تکرار و کتـــاب و نـی هنر
لیک صیقل کرده اند آن سینه ها
پاک زآز و حرص و بخل و کینه ها
اهل صیقل رسته اند از بوی و رنگ
هر دمـی بینند خــوبی بـی درنگ
نقش و قـشر علــم را بــگذاشتند
رایــت عــلم الیقیـن افــراشتند
پس مولانا قشر علم را برای صوفی قابل استناد نمیداند، بلکه تکیهگاه او برای حصول معرفت واقعی، قلب پاک است و معنی واقعی «من عرف نفسه فقد عرف ربه» را همین میداند، به عقیدۀ عرفای اسلامی قلب مومن آیینهیی است که صفات الهی باید در آن جلوهگر شود، اگر چنین نیست، به واسطۀ آلوده گیی آیینه است و باید کوشید تا زنگ و غبار آن برود، چنانکه مولانا در مثنوی معنوی گوید:
آییــنه دانی چـــرا غـماز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
رو تو زنگـار از رخ خود پاک کن
بعد از آن آن نـور را ادراک کـن
همانطوریکه آیینۀ فلزی چون زنگ بگیرد و غبار آلوده شود، قوۀ انعکاس و حساسیت آن از میان می رود، حس روحانی و باطنی هم که آنرا عرفا «دیدۀ دل» و «عین الفواد» و «دیدۀ بصیرت» مینامند، چون به تعینات و مفاسد مادی آلوده شود، دیگر نمیتواند از نور احدیت حکایت کند، مگر آنکه آن غبار و آلوده گی به کلی از میان برود و پاک شدن آیینۀ قلب متوقف بر فضل الهی و نتیجۀ فیض خداوندی و یک نوع «توفیق» است. به باور عرفا مجاهده در تکمیل و تصفیۀ قلب و بر اثر فضل خداوند، منتج به «توفیق» میگردد.
در واقع عشق جانمایۀ پیام مولوی برای مشتاقان لقای محبوب حقیقی است و همین نیروی با ابهت است که انسان را برای وصل شدن به مبدأ اصلی اش یاری میکند. به همین سبب در نینامۀ مثنوی از عشق و چگونه گی آن گفتنیهایی هست که دلها را روشنگر است و جانها را آرامش بخش:
آتش عشقست کانـــدر نــی فتاد
جوشش عشقست کانــدر می فتاد
هرکرا جامه ز عشقی چـــاک شد
او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جــمله عـلتهـــای مــا
ای دوای نخـــوت و نــامــوس ما
ای تو افــلاطــون و جــالینوس ما
جسم خــاک از عشق بر افلاک شد
کـوه در رقص آمــد و چـالاک شـد
عشــق جــان طــور آمــد عـاشقا
طــور مسـت و خـرموسی صــاعقا(5)
ادامه دارد