شخصی پرندهیی را شکار کرد و در میان مشتش پرنده به سخن آمد و گفت: تو که از خوردن گاوها و گوسفندها سیر نشدی، پس از خوردن یک لقمه گوشت من هیچگاه سیر نمی شوی، اگر مرا رها کردی، در عوض برایت سه پندی میدهم تا خوشبخت شوی. پند نخست را در کف دستت، دومی را بعد از پریدن به بام و سومی را روی شاخهی درخت خواهم گفت.
شکارچی قبول کرد و پرنده در کف دستش گفت که: آنچهرا در دست داری، غنیمت بشمار و درمورد پدیدههای محال باور مکن، زیرا خواستنیهای ناممکن، دست داشتنیهایت را هم با خود میبرد:
آنچ بر دستست اینست آن سخُن که محال را ز کـس باور مــکن
ادامه حکایت را در ویدیو تماشا کنید