آیینهی لبریز دروغم، چه بپوشم
میخندم و دارم به گلو غم چه بپوشم
«در بی وطنی نیستم از چلچلهها کم»
آوارهی در خویش شلوغم چه بپوشم!
میسوزم و پرواز به خاطر بِسپارم!
من روح غزلهای فروغم، چه بپوشم
از هُرمِ عطشناکی و تلخای حرارت
شنزار پریشانی و قوغم، چه بپوشم
چون پیله که در ساحت خود تار تنیدم
پروانهی در خطّ بلوغم، چه بپوشم
باآن همه شیرینی و سرریز ملاحت
آیینهی لبریز دروغم، چه بپوشم
منیر احمد بارش