
اورنگ هفتم: سرودهی یوسف نوری با دکلمهی میرویس هاشمی | مهتاب پنهان میشود در پشت ناجوها
مهتاب پنهان میشود در پشت ناجوها دل را به دریا میزنم در عالم رویا گریه کنان در لابلای شعر میآیی مانند نوزادی که میآید به
مهتاب پنهان میشود در پشت ناجوها دل را به دریا میزنم در عالم رویا گریه کنان در لابلای شعر میآیی مانند نوزادی که میآید به
در این غبار زیستن به درد من چهمیخورد مقاومت در این لجن به درد من چهمیخورد اگر بناست لب ببندم و سکوت سر کنم به
دیدیم لحظههای به آتش کشیده را تنها نه آن بنای به آتش کشیده را آتشفشان قلب زنی را تو دیده ای؟ یک آسمان فضای به
فدای چشم تو ای سبز در خیال غزل بهار عشق من و چشمۀ زلال غزل نسیم پاک تو ای باغ بی خزان امید غبار گیر
و مرگ بی تو به قدری ضعیف دیده مرا که بی درنگ دویده به بر کشیده مرا زمان خزیدن پاهای عنکبوتی است که روی عقربهٔ
قطار از شب و شب از قطار میگذرد زمان بی سر و پا بی قرار میگذرد بیا و حوصله آور قرار و خوشبختی که تا
بزم آشوب زمان است خدا خیر کند سود ما جمله زیان است خدا خیر کند پاسبان خفته و ما غافل و دوران به کمین خواب
تو آسماننشینی و من یک زمینیام بسیار کوچکم، چه کنم تا ببینیام؟ یک عمر میشود به کنارم ندیدمت دیگر رسیده است نبودت به بینیام چون
گریه کردیم به حال دلمان خندیدند عشق را از دل خونپاره ی ما دزدیدند ما علیرغم غم خویش محبت كردیم مثل سگ جف زده گرد
مهربان و نرمخوی و صادق و حاضرجواب دختری را مثل تو هرگز نمیدیدم به خواب اولین بارت که دیدم با خودم گفتم: ” اَنی! یارِ
مادرم دختر ماهی دارد آسمان شال نگیندار من است آینه با همهی آیینش یکدهن خنده بدهکار من است بغض دارد دل من، میترکد نکند طعم
دنیای توست دیگر و دنیای من دگر سودای توست دیگر و سودای من دگر مثل دوتا پرنده که در یک نشیمن اند آوای توست دیگر