
اورنگ هفتم: سرودهی کاوه جبران با دکلمهی عنایتالله خلیق | پلک بر هم بگذاریم و زمستان برسد
پلک بر هم بگذاریم و زمستان برسد کی به معشوقه رسیدهست که جُبران برسد برگ خشکی که از این شاخ فرو میریزد میرود، تا غم
پلک بر هم بگذاریم و زمستان برسد کی به معشوقه رسیدهست که جُبران برسد برگ خشکی که از این شاخ فرو میریزد میرود، تا غم
آیینهدار بسملم، شرحهٔ خون و دامنم شیشهگر زمانه شد، نشتر رگ رگ تنم خلوت ویران مرا، نیز به آتشش زدن غرق شوی — تبه شوی
شب در اتاق تنگ به پایان نمیرسد صبح پرنده با گلِ گلدان نمیرسد آتش میان باغچه شیپور میزند از آسمان یخزده باران نمیرسد ما از
نگاه کردم و دیدم تو را در آیینه تو را چه عرض کنم، یک خدا در آیینه درون آیینه پر بود از حضور تو و
جنگجویِ نگاهِ کافرِ تو، زده با تیر، بند بندم را به اسارت گرفته چشمانم، این مسلمانِ دردمندم را نقشه اش مثل اینکه اشغال است، کاین
چو سایه میگذرم گاه از کنارِ خودم نگاه میکنم او را، در انتظارِ خودم نشسته است شبیهِ درخت غمگینی شکسته است همانندِ شاخسارِ خودم نشسته
تندیس صبر گرچه ستودم ولی شكست صد حنجره سكوت نمودم ولی شكست گر گفته ای گلایه ي گامم تداوم است آری صدای خسته ي رودم
دل بهفریاد آمد از اندوه جانفرسای من شعله خیزد هر نفس از آه آتشزای من تکچراغ آرزو از یأس خاموشی گزید تیره شد، تاریکتر شد
سگرت و بوتلِ مشروب بدم میآید بی تو هر چیز ولو خوب بدم میآید آه من تاب ندارم که جگرخون باشی آه چشمانِ تو مرطوب
از این طرف به آن طرف پُل روانه ای در زیر لب همیشه بخوانی ترانه ای عمرت مثال رود به دریا رسیده است باید عبور
جناب عشق بفرما خوش آمدی جانم ببین برای حضورت ترانه میخوانم جناب عشق مگر کرده گم رهش که قدم نموده رنجه به ملک وجود ویرانم؟!
تا رنگ در این خامهی ایجاد نهان است تصویر به آیینهی آفاق زمان است لبخند به خورشید زند گل که در این بزم حیرتکدهی دشتِ