
اورنگ هفتم: سرودهی محمد اسحاق دلگیر با دکلمهی سیدنثار جلالی | دل بهفریاد آمد از اندوه جانفرسای من
دل بهفریاد آمد از اندوه جانفرسای من شعله خیزد هر نفس از آه آتشزای من تکچراغ آرزو از یأس خاموشی گزید تیره شد، تاریکتر شد
دل بهفریاد آمد از اندوه جانفرسای من شعله خیزد هر نفس از آه آتشزای من تکچراغ آرزو از یأس خاموشی گزید تیره شد، تاریکتر شد
سگرت و بوتلِ مشروب بدم میآید بی تو هر چیز ولو خوب بدم میآید آه من تاب ندارم که جگرخون باشی آه چشمانِ تو مرطوب
از این طرف به آن طرف پُل روانه ای در زیر لب همیشه بخوانی ترانه ای عمرت مثال رود به دریا رسیده است باید عبور
جناب عشق بفرما خوش آمدی جانم ببین برای حضورت ترانه میخوانم جناب عشق مگر کرده گم رهش که قدم نموده رنجه به ملک وجود ویرانم؟!
تا رنگ در این خامهی ایجاد نهان است تصویر به آیینهی آفاق زمان است لبخند به خورشید زند گل که در این بزم حیرتکدهی دشتِ
تلخ است اما اغلب اوقات شیرین است عشق اختراعاش این تناقضهای رنگین است چون آیهیی که سجده دارد، چشمهای تو باری که بر دوش غزلها
کابل شبیه کودکی مرده در آغوشم هر روز سنگین میشود این بار بر دوشم جایی برای ماندن این نعش میپالم بیداریم خستهاست و در خواب
کاش هنگامِ جگرخونی کمی باران شود اشکهایم در میانِ قطرهها پنهان شود کاش میشد تا بیاموزم چه گونه میشود مشکلاتِ غربتم اندازهیی آسان شود میسُرایم
ای خوب! زیر سلطه بدها چه میکنی؟ بر روی خارها و نمدها چه میکنی؟ وقتی درون خانهی ما خنده روشن است در خانهی به گریه
از این مچالهگی و خستهگی، بپاش و بریزم بههم رسیدنمان یک محال بوده عزیزم همیشه با تو سخن گفتهام_اگرچه نبودی تو را گذاشتهام بینِ قاب،
در بازی اطوار دلقکها نقش خودش را خوب بازی کرد خندید تا اوج فراموشی دل را به این ترفند راضی کرد بر سایهسار درد خود
ما چه میبودیم اگر روزی پریشانی نبود ما چه میکردیم اگر که اشکِ پنهانی نبود ما به چه تشبیه میگشتیم؟ حالا فرض کن بلخِ بعد