
اورنگ هفتم: سرودهی شعیب امیری با دکلمهی انوشه عارف | تلخ است اما اغلب اوقات شیرین است
تلخ است اما اغلب اوقات شیرین است عشق اختراعاش این تناقضهای رنگین است چون آیهیی که سجده دارد، چشمهای تو باری که بر دوش غزلها
تلخ است اما اغلب اوقات شیرین است عشق اختراعاش این تناقضهای رنگین است چون آیهیی که سجده دارد، چشمهای تو باری که بر دوش غزلها
کابل شبیه کودکی مرده در آغوشم هر روز سنگین میشود این بار بر دوشم جایی برای ماندن این نعش میپالم بیداریم خستهاست و در خواب
کاش هنگامِ جگرخونی کمی باران شود اشکهایم در میانِ قطرهها پنهان شود کاش میشد تا بیاموزم چه گونه میشود مشکلاتِ غربتم اندازهیی آسان شود میسُرایم
ای خوب! زیر سلطه بدها چه میکنی؟ بر روی خارها و نمدها چه میکنی؟ وقتی درون خانهی ما خنده روشن است در خانهی به گریه
از این مچالهگی و خستهگی، بپاش و بریزم بههم رسیدنمان یک محال بوده عزیزم همیشه با تو سخن گفتهام_اگرچه نبودی تو را گذاشتهام بینِ قاب،
در بازی اطوار دلقکها نقش خودش را خوب بازی کرد خندید تا اوج فراموشی دل را به این ترفند راضی کرد بر سایهسار درد خود
ما چه میبودیم اگر روزی پریشانی نبود ما چه میکردیم اگر که اشکِ پنهانی نبود ما به چه تشبیه میگشتیم؟ حالا فرض کن بلخِ بعد
سر میکشم هی جرعهجرعه زندگانی را با اینکه از کف دادهام عمر و جوانی را از کوچههای سرزمینم عشق کوچیدهست وقتی که باز آیی نمییابی
مرا ببر به سفر از بهار آنسوتر و از شگفتن بی اختیار آنسوتر پرنده ام، وطنم سرزمین سنگ و تفنگ ببخش امنیتی از شکار آنسوتر
چیزی، کسی باید دلیل زیستن باشد این می تواند شعر، باران یا که زن باشد این می تواند یک سلام ساده در رهرو یا آرزوی
بدون هیچ حجاب و نقاب، میرقصی! خلاف هرچه حساب و کتاب… میرقصی! به پاست آتش رقصت میان چشمانم شدم ز شعلهی رقصت کباب… میرقصی! احاطه
میسازمش هر روز، ویران میشود هر شب امواج درگیری که هذیان میشود هر شب روزانه چتری دارد از جنس صنوبرها در خلوت خود خیس باران