
اورنگ هفتم: سرودهی غلام سرور دهقان کابلی با دکلمهی گیتی عصیان | یادگاری هسـت این جام می از کوثر مرا
دسـت زاهد بشـکند، کو بشـکند سـاغر مرا یک جهان خونیسـت از آتش اگر یک دل بُود دوسـتان! میسـوزد آخر داغ آن دلبر مرا ناله، رُسـوای
دسـت زاهد بشـکند، کو بشـکند سـاغر مرا یک جهان خونیسـت از آتش اگر یک دل بُود دوسـتان! میسـوزد آخر داغ آن دلبر مرا ناله، رُسـوای
مو بهمو در صورتش از بس پریشانی کشید زلف او دود از نهاد خامۀ مانی کشید قامت نقاش خم شد زیر بار ابرویش تا نگوید
عاشقم بر نای و بر مولای بلخ عاشقم بر وسعت دنیای بلخ عاشقم بر آسمانِ محتوا عاشقم بر حكمتِ پهنای بلخ عاشقم بر منتهای معرفت
به یاد داری که روز اول عنان نازت به نی سواری بسر گرفتم، بعجز گفتم قدم به چشمم تو کی گذاری ز الفت خود، ز
لیلا! بیا به خانه سوی کوچه رو مکن شهر از خطر پر است، تو سنگ و سبو مکن چُپ باش، سربهزیر بمان، چادری بپوش از
از پس اینهمه دیوار کجا باید رفت؟! آسمان پست، هوا تار کجا باید رفت؟ جاده در پنجهی بیداد، قدمها سنگین کوچه از عاطفه بیزار، کجا
زنده هستم! نفسی میرود و میآید نفسی در قفسی میرود و میآید آدمی روی همین رودِ روانِ هستی مثل خاری و خسی میرود و میآید
دوباره آسمانت لاجوردین میشود روزی به کامت زندگی تلخ شیرین میشود روزی تو میبینی که بیرق های شان بر خاک میافتد پدر با افتخار از
تو میروی و غمت عاشقانه میماند کنارم این دل پر از بهانه میماند دو برگ یاد غمین از بلوط چشمانت به باغ خاطرههایم نشانه
تو میروی و دلم بیترانه میماند شکوفههای نگاهم ز دانه میماند تو میروی چو سحر سوی حجلهگاه طلوع غمی شبانه در این آشیانه میماند
در کوچههای خستهی شب ماهتاب مُرد آهی کشید سوتهدلی، آفتاب مرد دریا اسیر ساحل و ساحل سراب گشت در خشکسال حادثه رؤیای آب مرد در
از پيش من سپيده دمان کوچ میکند شب ميرسد سپيدۀ جان کوچ میکند هر جا که بود همهمهيی شاد زندگی از شاخههای سبز جوان کوچ