
اورنگ هفتم: سرودهی یوسف کهزاد با دکلمهی لیزا میرزاد | مرا به بزم غزلهای عاشقانه ببر
مرا به بزم غزلهای عاشقانه ببر به یاد کابل زیبای نازدانه ببر فضای عشق من از تو ستارهباران است مرا به قصۀ شبهای جاودانه ببر به
مرا به بزم غزلهای عاشقانه ببر به یاد کابل زیبای نازدانه ببر فضای عشق من از تو ستارهباران است مرا به قصۀ شبهای جاودانه ببر به
یارب این شام سیه را سحری خواهد بود وز دم صبحِ سعادت اثری خواهد بود آرزو مرد، دل افسرده شد و عمر گذشت دیگر از
پس از پرواز هم، پروانه جان! پرواز میماند فروغت میرود، از تو فقط آواز میماند چه شهری! از نگاه مردمش افسرده خواهی شد شبیه پنجره،
ای کاش آغوش و شراب و آب و نان باشد دنیا برایت بهتر از افغانستان باشد گنجشکهای بوسهام را در یخن بگذار تا از گزند
باید که میرفتیم کابل! در خطر بودیم..! باید که میرفتیم مجبور سفر بودیم بر چشم های بیگناه تو قسم کابل! ما مردهگان آخر این
نفرین به زندگی که تو ماهی من آدمم نفرین به من که پیش فراوانیت کمم نفرین به آنکه فرق نهاده ست بین ما تا تو
غرور کاذب یک جهل با مقدمه ام من از تبار اصیل دچار واهمه ام هزار پاره ام و از قبیله ام پیداست خدا و مزرع
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟ من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم چه بگویم سخن از شهد، که زهر است
به صحرا رفتی و هی شانه کردی خرمن مو را خجالت میدهی با چشم خود چشمان آهو را تمام کوچه ها نام تو و سر
حالا دلم به كوه دماوند میزند این لحظه را به سوی تو پیوند میزند در چارچوب سادهی این آسمان سبز تصویری از تو را به
کسی که زندگی اش را نساخت من بودم همان که هیچ نبرد و نباخت من بودم تو سنگهای قشنگی زدی به آیینه ام کسی که
کجاست آنکه مرا تا به نا کجا ببرد گهی زمین بزند گاه در هوا ببرد نگاه کردم و گفتم در آیینه خود را دوباره کاش