فقیری که از شدت فقر و تنگدستی به ستوه آمده بود، شب و روز در نماز و دعا از خداوند میخواست که بدون زحمت و تلاش به او رزقی برساند، تا از این زندگی نکبتبار نجات پیدا کند. مدتها به همین منوال گذشت، تا اینکه شبی در خواب ندای درونی اش گفت: “گنجنامهای در میان کاغذهای کهنه و پارههای فلان وراق (کاغذفروش یا کتابفروش) پنهان است….
